مریممریم، تا این لحظه: 19 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
وبلاگ: دلخسته ی عشقوبلاگ: دلخسته ی عشق، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

دلخسته عشق

تهران

امروز یعنی جمه ما به تهران رفتیم خالم خانه اش را فروخته بود و یک خانه ی جدید خریده بود ما هم رفتیم که ببینیم و دختر خالم اتاقش زیبا بود و دختر داییم نگار هم ان جا بود وای روز خوبی بود اول که رفتیم شیرینی ابمیوه و میوه اورد میوشم شلیل و موز و خیار الو مشکی بود بعد ساعت یک شد ناهار اوردند ناهارشم جوجه و خورشت قیمه بود و سالاد ماست خیار بود . این از خردو خراک. وقتی ناحار خوردیم من و دختر خالم مژگان که من به او می گویم مژی رفتیم بازی دیدیم اتاق خیلی کثیفه مژگان گفت: یا ابوالفضل این جا چه خبره اخه قبلشم بازی کردیم . من گفتم :چه کار کنیم مژگان گفت: چه کار کنیم؟ گفتم:نمی دانم  مژگان گفت بیا تمیز کنیم . گفتم باشه. باهم اتاق را تم...
31 مرداد 1394

امام زاده عبدلله

ما در روز جمعه به امام زاده عبدلله رفتیم و ما هر هفته با زن دایی و ماما ن بزرگم و اقا جونم و مادرو پدرم می رویم جای با صفایی است. رود خانه نیزار و امام زاده کوه داشت. وقتی بلای کوه رفتم دیدم خداچه قدر بزرگ است اب از دل کوه می جوشید زیبا بود.   ...
18 مرداد 1394

رمان

من امروز از کتابخانه یه کتاب گرفتم حتی اصلآ روی ان را نخواندم وقتی داشتم کتاب را پس می دادم به نظرم این کتاب به چشمم زیبا امد و ان را اما نت گرفتم . وقتی من ان کتاب را گرفتم امدم خانه و روی ان را خواندم نوشته شده بود جن کدو من ان را خواندم و فکر نمی کردم زیباباشد ولی فوق العاده بود پس یا دم باشد این دفعه هل هلکی  کتاب انتخاب کنم چون روی میز کتاب دار بود من ور داشتم. کتابشم جدید بود. کتاب دیگر هم گرفتم اسمش الکساندر گرام هابل بود ان را نخواندم. ...
12 مرداد 1394

جمعه ی مسافرتی - کرمجگان

سلام من امروز باپدرم مادرم مادر بزرگم پدر بزرگم  به روسای کرمجگان رفتیم.اول وقتی رسیدیم صبحانه خوردیم و پدرم گفت:بریم کوه ما هم رفتیم من هم می گفتم :من نمیام من نمیام واخر هم رفتم. بعد از کوه هم رفتیم موبایل بازی     ...
9 مرداد 1394

وشنوه

سلام من بازم امدم با خبر های زیبایم ما امروز جمه ساعت 8:00به طرف دهات وشنوه حرکت کردیم و پس از جاپیدا کردن و صبحانه خوردن حرکت به کوه نوردی کردی م ...
2 مرداد 1394

ماندن در خیابان

ما امشب می خواستیم گلزار بریم که اخر هم رفتیم بعد وقتی ما رفتیم در جای پارک که ناگه لاستیک ماشین پنچر شد. پدر م وایساد و پنچرگیری کرد و ما هم گلزار رفتیم
1 مرداد 1394

مسافرت عید نیاسر

                                                                   به نام خدا من و مادرم و پدرم و عمه هایم به نیاسر رفتیم روز اول عید فطر بود.اول نزدیک بود بریم در دره چون اشتباه رفتیم. در نیاسرغاریس و چشمه و رصد خانه قرار داشت و چشمه ی نیاسر اینگونه بود: ولی عمو ی من می گفت : این چشمه قبلا این جوری نبوده. ...
31 تير 1394

سوغاتی

مامان جون من چند روز پیش رفته بود . درمشهد و 5 روز هم مانده بودندو برگشتنا ساعت 6 بعدظهر رسیده بودند و ما به خانه ی مامان جونم رفتیم اولش خیلی کنجکاو بودم که بدانم سوغاتی برایم چه اورده است اولش مادرم شروع به صحبت کردن کرد تا پس از چند دقیقه سر صحبت سوغاتی را باز کرد بعد مامان جونم سوغاتی هارااورد  و مامانجونم برایم یک جوراب و دو عدد لباس و لباس هایش رنگ زرد و دومیش گل به ای است  خیلی من از سوغاتیم خوشم امد ... ...
15 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دلخسته عشق می باشد